نویسنده: جعفر شعردوست
در آن سالن بزرگ و تو در توی مجمع عمومی سازمان ملل، گاهی یک صندلی خالی، بلندتر از هر سخنرانی فریاد میکشد. روز چهارم مهرماه ۱۴۰۴، آنگاه که بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، به سوی نامآشناترین تریبون جهان گام برمیداشت، یکی از آن صندلیهای خالی به هیئت نمایندگی ایران تعلق داشت. اما آن صندلی خالی نبود.
سیزده عکس کوچک از کودکان، در یک قاب، بر میز سبز رنگ آن چیده شده بود. این یک بیانیه سیاسی نبود؛ این تصویر آیندههای به سرقت رفته بود. نمایی از اندوه که درست در قلب دیپلماسی جهان برپا شده بود.
یکی از عکسها، تصویر کودکی بود چنان تازه به دنیا آمده که هنوز کامش جوانه نزده بود؛ لبخند بیدندانش در ابدیتی قاب گرفته شده بود که او هرگز طعمش را نچشید. دیگری، کودکی نوپا را نشان میداد با چشمانی که از کنجکاویای برق میزد که قرار بود به زودی برای همیشه در آن خاموشی بنشیند. سیزده سیمای کوچک از آن صندلی به بیرون مینگریستند؛ پسرکان و دخترکانی از گوشه و کنار این خاک که از جغرافیای سیاسی هیچ نمیدانستند، اما از وحشتی که در خردادماه از آسمان بر سرشان بارید، همهچیز را به جان تجربه کرده بودند.
این کودکان، واژه «حمله پیشدستانه» را نمیشناختند. دنیایشان دنیای حقایق ساده و بی ریا بود: شیرینی خنک یک اسکوپ بستنی زعفرانی در عصری داغ که شهد چسبناکش با آفتاب مسابقه میگذاشت؛ سنگینیِ آشنا و امنِ دست گرم مادر که در عبور از خیابان، دست کوچکشان را میفشرد. کائنات آنها با قصههای پیش از خواب، هیاهوی بازی در حیاط مدرسه و باوری ساده و خللناپذیر معنا میشد: اینکه پدر و مادر میتوانند آنها را از شر تمام هیولاها در امان بدارند. اما هیولایی که این بار به سراغشان آمد، موجودی از جنس افسانههای پریان نبود. این هیولا نام و نشان داشت، و درست در همان دم، به سوی تریبونی گام برمیداشت تا جنایاتی را که دههها مرتکب شده بود، به رخ جهانیان بکشد. نامش بنیامین نتانیاهو بود.
و اکنون، آنان اینجا بودند، در قاب عکسهایی کوچک، در قلب سازمان ملل.
با آغاز سخنرانی نتانیاهو، آنگاه که صدایش با لحنی سرکش و آکنده از توجیه برای اقدامات «دفاعی»اش در سالن میپیچید، سیزده چهره قاب گرفته بیتغییر ماندند. آنها کلمات او را درباره تهدیدات امنیتی یا خطرات وجودی نمیشنیدند. گوشهاشان برای همیشه از شنیدن بازمانده بود. اما سکوت جمعیشان، تصاویر بیحرکتشان بر آن صندلی کرمرنگ، خود به پاسخی کوبنده و ویرانگر بدل شده بود.
در برابر هر واژهای که از تریبون ادا میشد، همسرایی خاموش این تصاویر، پرسشی را در هوا میپراکند.
وقتی نتانیاهو گفت اسرائیل جهان را از شر «بربرها» نجات میدهد، تصویر آن نوزادی که هنوز دندان در نیاورده بود، پرسید: «به من نگاه کن… آیا من همان بربری بودم که از او سخن میگویی؟»
وقتی از دقت عملیاتها برای «به حداقل رساندن تلفات غیرنظامی» دم زد، تصاویر پرسیدند: «آیا این است معنای دقت؟ جهانی که ما دیگر در آن نیستیم؟»
و آنگاه که «محور تروریسم» را محکوم کرد، چهرههای کوچک و بیجانشان گویی نجوا میکردند: «ما محوری نمیشناختیم. ما تنها خانوادهمان را میشناختیم، دوستانمان را، گربه حیاط مدرسه را و طعم شکلاتی که روی لبخند دندانشیریمان مینشست. آیا نام آن تروریسم بود؟»
هیئت نمایندگی ایران که لحظاتی پیش، سالن را ترک کرده بود، نیازی به صدور بیانیهای نداشت. آن چیدمان روی صندلی، خود بیانیه آنها بود. شهادتی بود بر جنایات جنگی سخنران؛ فریادی خاموش که هیچ لفاظی را یارای پاسخ به آن نبود. این حرکت، یک صندلی خالی را از یک فضای سیاسی بیروح، به یک یادمان مقدس بدل کرد.
دیگر دیپلماتها که نگاهشان به آن سو میافتاد، دیگر فضایی خالی نمیدیدند، بلکه روایتی جانسوز را به تماشا مینشستند. چهره کودکانی را میدیدند که دیگر دوچرخهسواری نمیکنند، هرگز فارغالتحصیل نمیشوند، هرگز طعم عشق را نمیچشند و دیگر لذت ساده آب شدن بستنی بر زبانشان را حس نخواهند کرد. ماسک اکسیژن بر صورت نوزادی را میدیدند که هنوز اولین کلمه زندگیاش را بر زبان نیاورده بود و بر نخواهد آورد؛ کودکانی که دستانشان دیگر هیچگاه امنیت دستان گرم پدر و مادر را لمس نخواهد کرد. عکس آنها و چشمهای بیگناهشان، آینه تمام نمای عملکرد سخنران نامحبوبی بود که می گفت چنین و چنان کرده.
در سالنی که به فریاد مردان قدرتمند یا قدرت جو، خو گرفته بود، عمیقترین بیانیه آن روز، نجوای جمعیِ سیزده جانِ بیجان بود. آن صندلی خالی، تنها یک اعتراض نبود؛ یک کیفرخواست بود. و بر آن، تصویر کودکانی نقش بسته بود که از جهان میخواستند چهرهشان را، خندههایشان را، و تمام شادیهای سادهای را که از آنان دریغ شد، برای همیشه به یاد بسپارد.