سخن سردبیر: در حالی که قرآن سوزی در غرب با واکنش کشورهای اسلامی مواجه شده و خشم اجتماعی در جوامع اسلامی، دولت ها در این کشورها را به رایزنی و اتخاذ مواضع مشترک در مقابل دولت های غربی برانگیخته است، موضوع «نقش دین در روابط بین الملل معاصر» از منظر محمود شوری خواندنی است. شوری به دلیل نگارش پایانامه دکتری خود با عنوان «روابط بین الملل و مساله بازگشت دین؛ رویارویی رژیم های حقیقت»، سالها در این حوزه پژوهش کرده و صاحب مقاله علمی با عنوان «دانش روابط بین الملل و مساله بازگشت دین» است. وی معتقد است که چند دهه است که موضوع نقش «دین» در روابط بین الملل مورد بحث نظری است. در واقع یادداشت زیر توضیحی بر تاثیر گریزناپذیر دین بر روابط خارجی کشورهای اسلامی و روابط بین الملل است.
نویسنده: محمود شوری
نظریهپردازان روابط بینالملل در چند دهه اخیر با مسأله نسبتاً تازه و تأثیرگذاری مقوله «دین» یا «امر دینی» بر تحولات بینالمللی مواجه بودهاند. این تأثیرگذاری در چهار دهه گذشته به اشکال گوناگونی – از انقلاب اسلامی در ایران گرفته تا ظهور القاعده و داعش و پیروزی احزاب اسلامگرا در روندهای انتخاباتی در کشورهای مختلف– بروز و تجلی پیدا کرده است.
به عبارت دیگر، از آغاز دهه ١٩٨٠ به این سو، جهان شاهد مجموعهای از رخدادها بوده است که به رغم فقدان ارتباط سازمان یافته با یکدیگر، حکایت از ورود نیرویی جدید به صحنه بینالمللی داشت که مهمترین وجه مشترک آنها علاقمندی به جاری کردن آموزههای دینی در زندگی سیاسی و اجتماعی به شمار میرفت.
به عنوان یک نقطه عطف، وقوع انقلاب اسلامی در ایران نه تنها از این نظر که به حاکمیت یک نظام دینی در ایران منجر شد، بلکه از این نظر که پس از سالها – و شاید قرنها- دین را مجدداً به یک «مسأله» تبدیل کرد، حائز اهمیت تلقی میشد.
در اواخر سال ۱۹۸۸ انتشار کتاب آیات شیطانی توسط سلمان رشدی نویسنده هندیالاصل بریتانیایی موج گستردهای از مخالفت مسلمانان در نقاط مختلف جهان را در پی داشت. این شاید برای نخستین بار بود که مسلمانان اعم از مذاهب مختلف، به طور مشترک و گسترده به مخالفت با اقدامی میپرداختند که متهم اصلی آن را نه یک فرد مشخص، بلکه تمامی قدرتهای غربی میدانستند.
در آغاز دهه ۱۹۹۰ پس از ورود نیروهای امریکایی به منطقه خلیج فارس موضوع بازگشت به دین در کشورهای اسلامی تحت تأثیر اقدامات سازمان القاعده و در کنار آن قدرت گرفتن گروه طالبان در افغانستان در سال ۱۹۹۶، ابعاد و جلوههای تازهای پیدا کرد. در واقع، اسلامخواهی از نوع طالبانی و القاعدهای که با نامهای متفاوتی همچون اسلام سلفی یا اسلام افراطی شناخته میشد، در برابر اسلامخواهی از نوع ایرانی و تا حدود زیادی شیعی که وجه مشخصه اسلامخواهی در دهه ۱۹۸۰ بود، شکل و تجربه دیگری از اسلام خواهی را به نمایش گذاشت.
موضوع تأمل برانگیزتر آنکه درست هم زمان با قدرت گرفتن اسلام طالبانی در افغانستان در سال ۱۹۹۶، تجربه دیگری از بازگشت به اسلام نیز در ترکیه آغاز شد که اینبار وجهی معتدل و میانهرو داشت. پیروزی حزب رفاه به عنوان نخستین حزب اسلامی که پس از سالها فرصت عرض اندام در صحنه سیاسی ترکیه را پیدا میکرد، موجب شد که برای مدتی هرچند کوتاه نجمالدین اربکان رهبر این حزب به مقام نخست وزیری ترکیه برسد.
در سال ۲۰۰۱، در حالی که سازمان ملل ایده گفتگوی تمدنها – به عنوان ایدهای که با برخی وامگیریها، محصول تجربه اسلامخواهی ایرانی تلقی میشد- را ارج میگذاشت، حادثه ۱۱ سپتامبر عملاً افکار عمومی جهانی را به این سمت سوق داد که جلوه غالب مسأله بازگشت به دین در کشورهای اسلامی رویکرد طالبانی- القاعدهای به اسلام است. این حادثه به وضوح موضوع بازگشت به دین، به عنوان راه حلی برای خروج از وضعیت موجود در جوامع اسلامی را تحتالشعاع شکلی از خشونت قرار داد که بسیاری را به یاد جنگهای صلیبی انداخت.
به گونهای قابل پیشبینی، تحولات دهههای اخیر تاکنون علاوه بر موضعگیریهای سیاسی، به مجادلات نظری فراوانی نیز در حوزههای مختلف علوم اجتماعی انجامیده است. یک دلیل این مسأله قطعاً به نقش و تأثیرگذاری وسیع و عمیق مقوله دین بر زندگی اجتماعی و خصوصی انسانها بر میگردد. ادیان به طور تاریخی از مهمترین محورهای تحول در تاریخ حیات انسانها به شمار میآیند و اساسیترین چرخشها در تاریخ بشری با ظهور ادیان بزرگ رقم خورده است. در مقطع فعلی نیز طرح مجدد مسأله دین در سطح بینالمللی از دیدگاه برخی از تحلیلگران از آغاز یک دوره جدید در تحولات جهانی حکایت دارد.
به لحاظ نظری، طی دورهای نزدیک به دو دهه، مجموعه نسبتاً وسیعی از تحلیلگران و نظریهپردازان تلاش کردهاند تا توضیحی تاریخی و نظری برای این رخدادها ارائه کنند؛ در آغاز، پرسشها در خصوص ابعاد و ماهیت این پدیده جدید عمدتاً توسط رهبران سیاسی پاسخ گفته شد. در این چارچوب در آغاز دهه ۱۹۸۰، اغلب تلاشها برای توضیح بازگشت به دین در برخی از جوامع اسلامی، به علاقمندی دولت انقلابی در ایران برای صدور انقلاب نسبت داده شد، اما به سرعت مشخص شد که این پدیده از زمینهها و ابعادی گستردهتر از آن برخوردار است که یک دولت تازهکار بتواند آن را مدیریت و هدایت کند. به همین دلیل، با اندکی عقبنشینی و به رسمیت شناختن این تحول تازه تلاش شد تا از طریق برجستهسازی مفاهیمی مانند “اسلامگرایی“، “اسلام سیاسی“ و یا “بنیادگرایی“، این پدیده به زائدهای در متن اسلام سنتی تقلیل داده شود.
در دهه ۱۹۹۰، با افزایش حضور بینالمللی نیروهای جدید، در فضای سیاسی و رسانهای عنوان “تهدید اسلامی”، که به نوعی جایگزین تهدید کمونیستی شده بود، به این تحولات داده شد. در نهایت، به دنبال وقوع حادثه ۱۱ سپتامبر اساساً این تحولات در فضای سیاسی و رسانهای تحتالشعاع موضوع “جنگ علیه تروریسم” قرار گرفت.
خارج از فضای سیاسی و رسانهای، در آغاز به دلیل عدم شناخت و علاقمندی نظریهپردازان روابط بینالملل، این مورخان و شرقشناسان بودند که در جوامع غربی وظیفه توضیح این تحولات را برعهده گرفتند. تأکید بر مفاهیمی همچون تعارضات تاریخی و بنیادین اسلام (به مثابه یک دین و یک تمدن) و غرب و ضمائم فرهنگی آن مانند مدرنیته و دمکراسی موضوعی بود که در رویکرد جامعهشناختی شرقشناسان جدید برجستگی بیشتری پیدا کرد. در این متن، تحولات دهههای اخیر یا در قالب “تعارضات فرهنگی” مفهومبندی شد و یا در قالب “شورشی جهان سومی علیه غرب“. برخی از نظریهپردازان نیز آن را نتیجه شکست مدرنیته تلقی کردند. ساموئل هانتینگتون نظریهپرداز امریکایی نیز این تحولات را در قالب برخورد تمدنها مفهومبندی کرد.
اهمیت بینالمللی رویداد ۱۱ سپتامبر نه تنها نظریهپردازان روابط بینالملل را متقاعد کرد تا از موضوع “بازگشت دین به روابط بینالملل”، که به نوبه خود مستلزم وارد کردن تغییرات جدی در نظریهپردازیهای گذشته بود، سخن بگویند، بلکه حتی پای فلاسفه و روشنفکرانی مانند هابرماس، جان رالز، آلن بدیو، ژاک رانسیر و برخی دیگر را به میان کشید و آنها را متقاعد کرد که نگاه جدیتری به موضوع ورود به دوران پساسکولاریسم داشته باشند. مسأله این بود که چرا پس از دورانی که تصور میشد دین برای همیشه از صحنه روابط بینالملل خارج شده است، مجدداً دینمداری به یکی از مسائل روابط بینالملل تبدیل شده است؟ و یا اینکه چگونه احیای جریانهای دینی در متن و روند جهانیِ فزاینده و گسترش یابنده سکولاریسم امکانپذیر شده است؟ آیا این تحولات گسستی در روند مدرنشدن و عقلانیت بشری است یا آنگونه که هابرماس احتمال میدهد عقلانیت غربی وبری انحرافی کوتاه در تاریخ جهانی بوده است.
اگر رویکردها و صورتبندیهای صورت گرفته از تحولات دهههای اخیر را بر مبنای این موضوع که تحولات را به چه کسی یا چه چیزی نسبت یا ارجاع میدهند طبقهبندی کنیم، پاسخهای موجود حداقل به سه سطح خرد، میانی و کلان قابل تقسیم هستند. در سطح خرد تحولات به اسلام و مسلمانان، در سطح میانی به دین و در سطح کلان به موضوع فرهنگ ارجاع داده میشوند. مهمترین نقدی که بر این تحلیلها وجود دارد این است که هیچ یک از این تحلیلها نمیتوانند به سه پرسش اصلی یعنی چرا مسلمانان؟ چرا بازگشت به دین؟ چرا غرب؟ در یک متن یا چارچوب تحلیلی واحد پاسخ بگویند.
هرگونه توضیحی برای تحولات اخیر باید به طور همزمان به هر سه پرسش پاسخ بگوید. رویکردهایی که تحولات اخیر را با ارجاع به دو متغیر اسلام و مسلمانان تحلیل میکنند، اغلب به رغم تنوعات و تناقضات درونی جهان اسلام، مفهوم واحدی از اسلام و مسلمانان را به خواننده القا میکنند و مهمتر از آن اینکه تقریباً تمامی این دیدگاهها ماهیتی واکنشی و سلبی برای این رویدادها قائل هستند و بُعد ایجابی این رویدادها را نادیده میگیرند. رویکردهایی که تحولات اخیر را به متغیر دین ارجاع میدهند تنها از بازگشت دین به روابط بینالملل سخن میگویند اما نمیتوانند به این پرسش پاسخ بگویند که چرا دین در این مقطع زمانی که برخی انتظار عصر پایان تاریخ و پایان ایدئولوژی را داشتند به روابط بینالملل بازگشته است. آنها همچنین نمیتوانند به این پرسش پاسخ بگویند چرا از میان پیروان ادیان مختلف مسلمانان تلاش و تحرک تازهای را در سطح بینالمللی آغاز کردهاند؟ رویکردهایی که به متغیر فرهنگ ارجاع میدهند نیز قادر نیستند به این پرسش پاسخ بگویند که امر فرهنگی چگونه به امر سیاسی تبدیل میشود؟ فرهنگ چگونه میتواند هم وحدتآفرین و هم تعارضآفرین باشد؟ رویکردهای جدید همچنین باید به این پرسش که به چه دلیل هویتها و فرهنگها در دهههای اخیر مهم شدهاند و یا اینکه چرا تنها برخی از فرهنگها و هویتها در تعارض با یکدیگر قرار گرفتهاند، پاسخ بگویند.
دیدگاه های بیان شده در این یادداشت متعلق به نویسنده بوده و الزاما منعکس کننده دیدگاه و مواضع ایران نوانس نیست.